غربت
مسافر از اتوبوس پیاده شد
((چه آسمان تمیزی!))
و امتداد خیابان غربت اورا برد
به کجا باید پناه برد؟
حالا از خالی ترین غروب پائیزی پرم!
امروز بر دفتر سرنوشت با خطی از دلتنگی نوشتم
اما چه فرقی می کند
حالا که تونیستی
تونیستی تا ببینی دلتنگی های مرا
تو نیستی تا بخوانی دفتر سرنوشتم را
دفتری را که روزگازی با عشق می نگاشتم... آه دیگر آن روزها بر نمی گردد و امروز دردی را می نویسم که شانه هایم تاب تحمل سنگینی اش را ندارد
به کجا باید پناه برد؟
امروز قصه دل من گوش می کنی
فردا چو قصه مرا فراموش می کنی
چرا؟
چون ذات و سرشت طبیعت این است و بس...
گریه هم درد منو دیگه دوا نمی کنه
و حال روزهاست که می دانم و می گریم
سالهاست که رفته ای و من در این سالها هر روز در تکرار تنهاییم به تو و چشمانت می اندیشم و هنوز که هنوز است از صدای پای کسی که بر در خانه ام می کوبد می شکنم
شاید روز آمدنت را از گلهای باغچه بپرسم و بر در سوگ شبهایم اشک بریزم