Friday, September 24, 2004

روزا چقدر زود می گذره

سلام بازم منم
باز دلم واسه اینجا و دوستان مجازیم تنگ شد
چقدر روزها زود می گذره ، انگار نه انگار که چند ماه گذشته ، اینقدر مشغولیت دارم که وقت نمی کنم به وبلاگم برسم
شایدم یه وبلاگ دیگه دارم به شماها نگفتم (چشمک) ه
خلاصه که سورنا اولین خونه مجازیه منه اگه صدتا دیگه خونه مجازی هم داشته باشم سورنا نمی شه
نمی دونم چرا زد به سرم اینجا رو ول کردم و رفتم یه جای دیگه ولی نگران نباشید اونجا رو هم دیر به دیر آپدیت می کنم
دیدید آخر سر خودمو لو دادم
ولی آدرس خونمو نمی دم چون سکرته
شایدم یه روزی گفتم
شایدم یه روز واسه همیشه برگردم همینجا سر خونه اولم ، نمی دونم
ولی ...نمی دونم چی کار کنم به یکی باید بگم که اینجارو دارم می ترسم بعداً بفهمه ناراحت شه
آخه من با یکی از بچه وبلاگیها که اسمشو نمیگم دوست شدم البته خیلی وقته، خیلی پسر گلیه ولی بهش نگفتم خونه اولم اینجاس / البته چند دفه بهش گفتم اگه تو بفمی من یه وبلاگ دیگه دارم و بهت نگفتم ناراحت میشی ،گفت آره
ولی نمیدونم چرا دلم نمی خواد بگم ، آخه اینجا مال خودمنه ، هرکسی باید یه حریم واسه خودش داشته باشه اینجا هم حریم خصوصیه منه دلم نمی خواد با کسی قسمتش کنم
آخه دلم می خواد اینجا مجازیه مجازی باقی بمونه اگه بهش بگم دیگه از مجازی بودن در میاد
تازه من خیلی از شماها رو هم تو قرارهای وبلاگی دیدم و از نزدیک می شناسم ولی شماها منو با یه وبلاگ دیگه می شناسید
وای چقدر حرف زدم می ترسم آخر سوتی بدم
شاید هیچوقت هیچ کس حتی اونی که خیلی دوسش دارم هم نفهمه اینجا اولین خونه مجازیه من بوده
سورنا زندگی کنم مثل تولدی دوباره/ این اولین جمله ایه که اینجا نوشتم: سورنا دنیایی برخاسته از واقعیتی مجازی
امروز روزی است که سورنا زاده شد ، سورنا در بطن مجازیت زندگی و... ه