Wednesday, July 13, 2005

اکبر گنجی

ديروز ساعت 5 مقابل درب اصلي دانشگاه تهران تجمع براي آزادي اکبر گنجي بود...
تجمعي که به خشونت منتهي شد، نيروي انتظامي و لباس شخصي ها براي متفرق کردن جمعيت فقط و فقط از باتوم استفاده مي کردند... خيلي نگران بچه هام، نگران بابک، اميد، محمد که لباس شخصي ها اونا رو با خودشون بردن ... نگران اون آقايي که زير ضربه هاي سنگين باتوم ناله مي کرد و اونو هم به زور با خودشون بردند... نگران دختري که يکي از لباس شخصي ها مي خواست به زور ببردش اما مردم نذاشتن و اونم گوشي تلفن همراهش رو ازش گرفت... نگران حنيف که اينطور مواقع کتک خورش ملسه... نمي دونم آخر و عاقبتمون چي ميشه؟ فقط خدا آخر و عاقبت ما رو ختم به خير کنه... خيلي نگرانم... خيلي خيلي نگرانم...

البته جا داره از 2 تا اتفاقي که ديروز برام افتاد و يکيش جاي تاسف داره و يکيش جاي خنده براتون تعريف کنم:

1- يه دختر خانومي اومد جلوي من و گرفت و گفت خانوم ببخشيد اين شلوغي براي چيه؟ گفتم يه تجمعه براي آزادي اکبر گنجي..!! بعد با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: ببخشيد اکبر گنجي چيه؟ منم که دو تا شاخ روي سرم سبز شده بود و دلم مي خواست سرم رو مي کوبيدم به ديوار نگاش کردم و گفتم عذر مي خوام اکبر گنجي اشياء نيست که مي گي چيه؟ بگو اکبر گنجي کيه؟ ... کسي مي تونه عمق فاجعه رو تا اين حد درک بکنه!! من که نمي تونم...

2- وقتي نيروي انتظامي به طرفمون حمله ور شد و شروع کرد به کتک زدن... تنها کاري که ازمون برمي اومد اين بود که فرار کنيم، منم دويدم رفتم کنار خيابون ... رنگم بدجوري پريده بود، همون موقع يه آقاي مسني اومد دستش رو انداخته رو شونه ي منو و دستام و گرفت و منو با خودش بر... مي خواست کمکم کنه... حالا اون وسط منم خنده ام گرفته که اي بابااا ... البته اون آقا واقعاً بهم کمک کرد تا بتونم برم توي يه پاساژ و از کتک خوردن قسر در برم...